۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

جنبش سبز مردم کشورم با سرعتی باور نکردنی به سویی می رود که من تو رویاهام هم نمی دیدم

این روزها اتفاقاتی افتاد که باعث شد خیلی بیشتر از گذشته تفکر کنم
روزی که به مسخره از خواهرم پرسیدم به کی رای می دی؟ و منتظر بودم مثل همیشه با اداهای بامزه اش یک دیالوگ تکراری رو اجرا کند، گفت:" به موسوی" اول بهش خندیدم. اما جدیتی که در کلامش بود بیانگر حرفی جدید بود. پرسیدم:" یعنی چه؟ چطور یهو؟این مدت که من نبودم چی شده؟" گفت:تو نیستی و از اوضاع اینجا خبر نداری .....و گفت و گفت و من فقط دچار سرگیجه و تهوع شدید شدم . به هیچ وجه برام قابل هضم نبود که نه فقط خواهرم بلکه تمام کسایی که می شناختم اعم از دوست و فامیل و همسایه و ... همه و همه اینبار مصمم هستند که بین بد و بد تر انتخاب کنند. در حالی که آنها سرشار از امید بودند من دچار یاس شدیدی شده بودم. سعی می کردم هرطور شده آنها رو از این عمل برگردانم. وقتی می دیدم خواهرزاذه ها و برادرزاده هام دستبند سبز بستند از خشم دندانهایم را روی هم فشار می دادم و در دلم آنها رو احمق و فریب خورده می پنداشتم. فردای بعد از انتخابات همراه دوستانمان پای تلویزیون نشسته بودیم و نتایج انتخابات را دنبال می کردیم. باید اعتراف کنم اول از اینکه احمدی نژاد رای بالایی آورد خیلی دلم خنک شد. انگار آبی بود که روی آتش خشمم ریخته شد. اما کم کم دلشوره وحشتناکی به سراغم آمد. چهره ی امیدوار آشنایانی که با هزار آرزوی دست نیافتنی به یکی از همان کاندیداهای تحمیلی رای داده بودند جلوی چشمم رژه می رفتند. تمام خشمم تبدیل به حس ترحم شد.فکر اینکه الان از خواب بیدار می شوند و با ناباوری به صفحه ی تلویزیون چشم می دوزند و امیدهایشان را برباد رفته می بینند، از تحقیری که بابت نادیده گرفته شدنشان می شوند بدنم لرزید. نه این عین رذالت بود. اما با همه اینها وقتی تلفنی با خانواده ام صحبت کردم در عوض اینکه مرهمی بر دل زخم خورده شان باشم جمله ی مزخرف " دیدید؟من نگفتم؟" رو به زبان آوردم...
مدتها طول کشید تا توانستم با خودم کنار بیایم و بپذیرم کاری است که شده. با زخم زبان زدن من چیزی درست نمی شود. پس بهتر این است که من در حد توان خودم از آبروی هموطنانم دفاع کنم. خیلی طول کشید تا توانستم دستبند سبز را نه به خاطر موسوی بلکه به خاطر جنبش سبز مردم کشورم به دستم ببندم، و شاید درک نکنید که هنگام بستنش به دستم احساس یک دزد را داشتم که چیزی که حق من نبود را تصاحب کردم. چون من رای ندادم و نمی خواستم هیچ کس دیگری هم در این انتصابات شرکت داشته باشد.
روزها گذشت و همه ی ما شاهد صحنه های افتخار آمیز و بعد از آن غم انگیزی بودیم که بدون شک تا ابد در ذهنمان جاودان خواهد شد. گاهی شاد و اکثر اوقات غمگین و افسرده می نشستم رو به روی نمایشگر و زل می زدم به صفحه پخش زنده ی بالاترین و فیسبوک و هر منبع خبری دیگر تا بلکه امید تازه ای به قلبم راه پیدا کند. گاه با مطالبی اشکم سرازیر می شد و گاه از شنیدن خبر هایی لبخند مضحکی روی لبهایم جاری می شد. اما هرچی بود جوابگوی دل شکسته ما نبود.
با از دست رفتن هر عزیزی وجود ما از هم پاشید و بند بند وجودمان از هم باز شد. اما سعی کردیم به هم دلداری بدهیم و بار این غم را با هم به دوش بکشیم. صحنه ی خداحافظی ندا بی شک دردناک ترین صحنه ای بود که در این روزها دیدیم و شاید نه به اندازه ی مادر ندا، اما اندازه وسعت قلب خودمون درد کشیدیم. با دیدن نمایش چندش آور حامیان دولت مقابل سفارت انگلستان از خشم لبریز شدیم و فریاد از ته دل کشیدیم و اشکها ریختیم. تمام روزهایمان پر شد از اسم ندا، سهراب، اشکان، کیانوش، محسن، مصطفی و... و... و... واقعا به درجه ی جنون نزدیک می شدم. گاهی فکر می کردم هر لحظه است که مغزم از سنگینی از هم متلاشی شود. کهکاهی هم خبر های خوبی می رسید. اما هرگز توانایی مقابله با اینهمه خبرهای بد را نداشت.
ضربه ی آخر را وقتی خوردم که چهره ی مملو از رنج برادرم مجید توکلی را دیدم. نمی توانم بیان کنم تا چه حد قلبم جریحه دار شد.نگاهم که به چشمان بی گناهش افتاد آرزوی مرگ کردم. نه فکر کنید از اینکه با لباس زنانه به تنش پوشانده شده بود ! نه. ابدا.چرا که اگر من جای او بودم اصلا جرات اینکار را نداشتم که در ملاعام اینگونه بی پروا عقیده ام را فریاد بزنم. بی تردید کسی که تا این اندازه دلیر و رشید است از قبل فکر انتهای کارش را کرده است و عاقبت کارش را قبل از همه دیده است. دیده که چطور دوستانش یک به یک دستگیر و روانه ی زندان می شوند و گاه دیگر خبری از آنها نمی شود و گاه خانواده شان هم به مخاطره می افتند. چنین مکری اساسا به یک انسان آزاده اثر نمی کند. اما تمام لحظه به او فکر می کردم که مطمئنا از زندان نمی ترسد اما از تحقیر شدن و از ترسو نامیده شدن مشمئز می شود. از اینکه عکسش به روی جلد اول روزنامه ها بیاید با تیتر سر دسته ی اغتشاشگران با لباس زنانه در حال فرار دستگیر شد. از فکر اینکه از این پس مردم کشورش به او به عنوان یک ریاکار و بزدل نگاه می کنند و انگشت هایی که به نشانه ی تمسخر قلب بزرگوارش را نشانه می گیرد. درد داشت و من این درد را با همه وجودم لمس کردم. گریه کردم. داغان شدم. یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت. تا اینکه نوشته ی زیبای مسیح علی نژاد را خواندم و از ته دل تحسینش کردم و آرزو کردم ای کاش کسی با قلبش این نوشته را بخواند و به این پیشنهاد عمل کند. از تصورش هم اخساس خوبی بهم دست می داد. تا لحظه ای که با ناباوری صفحه ی "مجید توکلی را آزاد کنید" در فیسبوک دیدم. باز هم زبانم از بیان حسی که داشتم قاصر است. نمی دونم شاید شما با دیدن آن عکسها با همه ی شگفت زدگی لبخند به روی لبهایتان آمد، اما من تمام صورتم را اشک پوشاند. از هق هق نمی توانستم صحبت کنم. چه می بینم؟ واقعا اینها هموطنان من هستند؟همانهایی که من به خاطر رای دادنشان بی فکرشان خوانده بودم؟ همانهایی که تصور می کردم ملت حزب بادی هستند که تنها به منافع خودشان فکر می کنند؟همانهایی که با فخر بهشان می گفتم من رای نداده ام و به خودم افتخار می کنم؟ در میان آنها چهره های سرشناسی چون احمد باطبی، مهدی سحرخیز، شروین نجفیان و ... و... و... تیر خلاص را بر بدنه ی متعفن رژیم دیکتاتوری زدند و من باز تمام لحظه به صورت زیبای مجید توکلی فکر می کردم که با شنیدن این خبر از اشک تر خواهد شد...
جنبش سبز با سرعتی باورنکردنی به سویی می رود که من حتی در رویاهایم هم ندیده بودم. در مخیله ام نمی گنجید که مردان ایرانی با تعصب شدیدی که نسبت به واژه ی زن و لباس زنانه دارند اینگونه "تو دهنی" محکمی به دولت کثیفی بزنند که سالهاست با تحقیر ما، با نادیده گرفتن ما و با تعرض به ما تنه اش را ضخیم کرده است. غافل از اینکه ریشه در خاک ندارد و هرچه بر سنگینی اش بیفزاید زودتر سقوط خواهد کرد.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

خطاب به دکتر مهدی خزعلی

وقتی نوشته آقای خزعلی را درباره ی شعار نه غزه نه لبنان خواندم حس خیلی بدی بهم دست داد.یک حس خیلی بد که بارها و بارها تجربه کرده بودم و باز سر بزنگاه دچار همان اشتباه شدم.چطور ممکن است یک آدم به تعداد موهای سرش اشتباه کند و اجازه بدهد احساسش بازیچه دست افرادی شود که هیچ شناختی جز گذشته ای ناامید کننده شان ندارد؟
زمانی که خاتمی کاندیدای ریاست جمهوری شد من حدودا چهارده پانزده ساله بودم و اجازه رای دادن نداشتم.اما چقدر پوسترهای خاتمی را در جاهای مختلف پخش کردم بماند.دور دوم دیگر بزرگ شده بودم و با همه وجود خوشحال بودم که می‏توانم در سرنوشت کشورم سهیم باشم و در حد پرستیدن خاتمی را دوست داشتم.هرچقدر خانواده ام با من صحبت می‏کردند و می خواستند چشم های من را به حقیقت باز کنند من نمی خواستم متوجه باشم.چون امید داشتم و نمی خواستم باور کنم که این مملکت دیگه مال من نیست.با هزار امید و آرزو رای دادم و به امید آینده ای روشن در انتظار نشستم که فاجعه 18 تیر پیش آمد و خاتمی چهره ریاکار و غیر مردمیاش را نشان داد و در آن لحظات حساس که می توانست سرنوشت ما مردم ناامید که بهر امیدی به او اعتماد کرده بودیم و به عنوان پشتوانه محکم پشت سرش ایستاده بودیم به ما پشت کرد و طرف جنایت را گرفت و مردم را با یک دنیا یاس و تنهایی تنها تر گذاشت. و من آن زمان تصور کردم که دیگر فهمیده ام که در چهارچوب نظام استبدادی نمی توان توقع اصلاح و تغییر را داشت. تا بعد از انتخابات هم روی حرفم ایستادم و مصرانه معتقد بودم که هرگونه همکاری و همدلی با افراد نظام جمهوری اسلامی یک قدم به سوی سیاهی برداشتن است .این بار من بودم که از جوانترهای خانواده خواهش و التماس می کردم که در انتخابات شرکت نکنید اما آنها آینه ای از گذششته ی خود من بودند با همان شور و حال آن زمان من و همان چشمان امیدوار و براق ...احساس بدی داشتم از اینکه مجبورم ناامیدی را به آنها تزریق کنم و بالاخره سکوت کردم .تا روز و روزهای وحشت آور و دلهره انگیز بعد از انتخابات و دیدن آن صحنه های فجیع که تنها نگاه کردن به هرکدام از آنها قلب ترسیده ام را از جا می کند و من آرزو داشتم که در آن لحظات سخت در ایران باشم اما افسوس که نمی توانستم.از همان موقع هم خیلی دل خوشی از موسوی و کروبی نداشتم . اما کم کم داشتم امیوار می شدم.دوباره فراموش کردم که دوازده سال پیش چه بر من گذشت و چه عهدی با خودم بستم.شدم سراپا گوش و سرتاپا امیدوار.تمام مدت بالاترین شد همدم من و صفحه پخش زنده شد زندگی من.باورم شد که در چهارچوب نظام هم ممکن است انسان خوب پیدا شود.گفتم ملودی دست از این اخلاق های دائی جان ناپلئونی ات بردار و انقدر کج خیال نباش.هر آدمی اشتباه می کند.حتی یک قاتل هم حق دارد بخشیده شود .چون اگر شرایط متفاوتی داشت ممکن بود او نیز زندگی سالم را تجربه می کرد و مرتکب قتل نمی شد.پس می توانی موسوی را به خاطر سکوت در برابر اعدام هزاران نفر بی گناه، هیشمی را به خاطر سی سال دزدی و جنایت، کروبی را به خاطر ریاست مجلسی که به ظاهر مال مردم بود و در باطن جایگاه دست درازی دولت به جان و مال مردم، گنجی را به خاطر حمله به سفارت امریکا ، و حتی ده نمکی به خاطر قتا دانشجویان کوی دانشگاه و....ببخشی.ببخش تا بخشیده شوی.آنها هم از گذشته خود پشیمانند و می خواهند جبران کنند و تو حق نداری فرصت را از آنها بگیری...
اما چی شد؟نتیجه اش سرخوردگی دوباره من شد.دوباره لبرسز از حس تنفر شدم.دوباره احساس می کنم بازیچه شدم.که چرا و چطور به حرفهای کسی که اصلا شناختی ازش ندارم دلگرم شدم؟چرا اجازه دادم حرفهای به ظاهر زیبای این آقایان مرا فریب دهد؟احساس می کنم تمام حرفهای قبلی را زده بود تا امروز بتواند اینگونه به روی ملت پنجه بکشد.
آقای خزعلی این را بدانید که امروز ملت ما طلب کمترین خواسته بشری خود را دارد.می خواهد جانش را تنها و تنها برای وطنش فدا کند.که این وطن زادگاه خود و فرزندانش است.که فدا کردن این جان برای آینده ی فرزندانش بی ثمر نباشد.که هموطنان عزیز و دربندش بتوانند آزادانه در وطن خود زندگی کنند.نه مثل ما آواره غربت که تا آخر عمر هم در حسرت از دست دادن خاک میهنمان بسوزیم و مجبور به انتخاب جدایی شویم که هیچ کجا خانه آدم نیست . و من این را تا از نزدیک لمس نکرده بودم باور نداشتم.اینجا ما غریبیم.اینجا با همه زرق و برق هایش مال من نیست.من فقط یک وطن دارم و جانم تنها فدای یک خاک می شود.آنهم خاک پاک ایران است.شما که هیچ، از شما بزرگتر و پرزورتر هم نمی تواند به من بگوید جانم را فدای چیز دیگری جز وطن خودم کنم.ما می خواهیم کشورمان را پس بگیریم و شما ثابت کردید که جزو دسته ی ربایندگان خاک پاک ایران هستید
بازی وبلاگی

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

اسلام و تناقض

داشتم امروز مثل همیشه به موضوع اسلام آری یا خیر فکر می‏کردم. تو فکرهایم به این مسئله رسیدم که چرا هر موقع سوال می‏شود که چرا درقرآن یا اسلام مسایل را به صورت داستان و افسانه توضیح داده ویا چرا به جای توضیح منطقی و علمی، با توسل به جزا و کیفر و بهشت و جهنم و هزار و یک مثال سطحی و دور از منطق سعی در اثبات حقانیت خودش داشته است؟جواب می‏شنویم که خوب آن زمان نمی‏شد برای مردم نادان و بی‏سواد آن دوران به صورت علمی مسائل را بیان کرد.چون فهم و درک آنها خیلی پایین بوده است.حالا این سوال برایم پیش آمد: اگر اینطور است و خداوند می‏دانست که بشر روزی انقدر پیشرفت می‏کند و درک و شعورش بالا می‏رود که دیگر نمی‏تواند با زور و تو سری اورا وادار به کاری کند چرا گفت محمد خاتم پیامبران است و اسلام کاملترین دین آسمانی است و با فرستادن آن حجت را بر شما تمام کردم! آیا خداوند هم در آن زمان فهم و شعورش کمتر بوده است؟یا اینکه محمد خاتم پیامبران است کذب محض است و یک شایعه ‏ی بزرگ؟
چطور ممکن است دینی که برای انسانهای عصر جاهلیت مناسب بوده است امروز می‏تواند پاسخگوی نیازهای بشر دانش‏آموخته امروز باشد؟
اگر خداوند تصمیم داشت کاملترین سرمشق و تکلیف را برای بنده هایش بفرستد چرا نخواست به جای وعده های دروغین و ننگین(حوریان بهشتی) انسانها را با علم و دانش آشنا کند

اسلام و تناقض

داشتم امروز مثل همیشه به موضوع اسلام آری یا خیر فکر می‏کردم. تو فکرهایم به این مسئله رسیدم که چرا هر موقع سوال می‏شود که چرا درقرآن یا اسلام مسایل را به صورت داستان و افسانه توضیح داده ویا چرا به جای توضیح منطقی و علمی، با توسل به جزا و کیفر و بهشت و جهنم و هزار و یک مثال سطحی و دور از منطق سعی در اثبات حقانیت خودش داشته است؟جواب می‏شنویم که خوب آن زمان نمی‏د برای مردم نادان و بی‏سواد آن دوران به صورت علمی مسائل را بیان کرد.چون فهم و درک آنها خیلی پایین بوده است.حالا این سوال برایم پیش آمد: اگر اینطور است و خداوند می‏دانست که بشر روزی انقدر پیشرفت می‏کند و درک و شعورش بالا می‏رود که دیگر نمی‏تواند با زور و تو سری اورا وادار به کاری کند چرا گفت محمد خاتم پیامبران است و اسلام کاملترین دین آسمانی است و با فرستادن آن حجت را بر شما تمام کردم! آیا خداوند هم در آن زمان فهم و شعورش کمتر بوده است؟یا اینکه محمد خاتم پیامبران است کذب محض است و یک شایعه ‏ی بزرگ؟
چطور ممکن است دینی که برای انسانهای عصر جاهلیت مناسب بوده است امروز می‏تواند پاسخگوی نیازهای بشر دانش‏آموخته امروز باشد؟
اگر خداوند تصمیم داشت کاملترین سرمشق و تکلیف را برای بنده هایش بفرستد چرا نخواست به جای وعده های دروغین و ننگین(حوریان بهشتی) انسانها را با علم و دانش آشنا کند

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

ازدواج موقت یا فاحشگی شرعی؟

نمی‏خواهم با تعصب و یک‏طرفه قضاوت کنم.اما مگر می‏شود در برابر توهین به انسانیت سکوت کرد؟
اول می خواهم بگویم فاحشگی چیست؟فاحشگی انجام عمل جنسی در ازای دریافت پول.یا به عبارتی عرضه ی خدمات جنسی و کسب درآمد از این روش.که مدت آن هم متغیر است.
از نظر من فاحشگی چیز پسندیده ای نیست و فکر می‏کنم اکثر کسایی هم که این را می خوانند با من هم عقیده هستند و نمی خواهند فاحشگی و ابتذال دامن جامعه را بگیرد.درست همانطور که برای خانواده خود نخواهند پسندید.
حالا یک سوال برای من پیش آمده است:معنی ازدواج موقت(ولو برای چند دقیقه!)چیست؟آیا معنی دیگری جز انجام عمل جنسی کوتاه مدت و دریافت پول(مهریه)است؟آیا تنها خواندن یک جمله که معمولا معنی لغت به لغت آن را هم نمی دانند و صرفا می‏دانند طبق دستورات دینی این کار باعث ایجاد محرمیت بین دو طرف می‏شود کافی است تا قبح مسئله از میان برود؟؟
آیا یک انسان سالم و عاقل راضی می شود که دختر خودش را با این نام برای ارضای میل جنسی کسی به عقد موقت کسی در بیاورد؟
چرا یک دین آسمانی باید یک غریزه حیوانی را به صورت آسمانی نمایش بدهد و طوری دستوراتش را نوشته باشد که انسانی با استناد به همان احکام کاری غیر انسانی را انجام دهد و از کرده ی خود راضی باشد و حتی فکر کند پاداش هم دریافت می کند و به این ترتیب بارها و بارها این عمل را تکرار کند؟
ممکن است بعضی از دوستان بگویند انسانها بدون اجازه از دستورات دینی هم اینکار را انجام میدهند.حالا سوال من این است:این کار زشت چرا باید از طریق یک دین آسمانی تبلیغ و ترویج شود؟
از نظر من ازدواج کردن و تشکیل خانواده دادن خیلی با ارضای میل جنسی متفاوت است.در ازدواج دو نفر پیمان می‏بندند که در روزهای شاد و غمگین، سختی و راحتی، و موفقیت و شکست با هم شریک باشند و برای آرامش روحی و جسمی همدیگر تلاش کنند.و من مطمئنم انجام تمام اینکارها با یک ساعت و یک روز و سه روز انجام نخواهد پذیرفت !!!. پس نمی توان صیغه را به عنوان ازدواج در نظر بگیریم.چرا باید مسئله به این زیبایی و انسانی تا حد ارضای یک غریزه جنسی پایین بیاید؟
حالا برای روشن شدن ذهن شما سایتی را معرفی کنم تا بتوانید احساس من را بعد از خواندن مزخرفاتش درک کنید.
خاطرات شما از ازدواج موقت

سلام

خوب این اولین نوشته ی من تو این بلاگ است.امیدوارم بتونیم با آگاهی داشتن و دادن، با کمک هموطنان دانا و بینا، فردای روشنی برای ایران عزیزمان پایه ریزی کنیم.هرچند دانش من محدود است و دانستنی‏ها بی‏شمار