۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

اسلام در کودکی، نوجوانی و بزرگسالی من

سالها پیش من هم تقریبا مسلمان بودم.اینکه می گویم تقریبا دلیلش این است که من اسلام را در همان حدی می شناختم که در کتابهای دینی مدرسه آموخته بودم.به آن روزها که می اندیشم نمی دانم چه احساسی داشتم. وقتی به دبستان می رفتم از اینکه یک مسلمان هستم احساس غرور می کردم.
مادرم گاهی شبها برایم قصه ی حضرت محمد را تعریف می کرد و من غرق در رویا می شدم. آرزو می کردم ای کاش من در زمان پیامبر زاییده شده بودم تا از وجود محمد امین بهره می بردم. با همه ی کوچکی ام فکر می کردم مگر می شود که انسانی به خوبی محمد وجود داشته باشد و تا قبل از پیامبری همه اورا دوست داشته باشند ولی به محض اینکه حرف از خدا زد همه ی آنها دشمنش بشوند؟ چرا مردم حرفش را باور نمی کردند؟
بعد از محمد با علی و حسین و سرگذشتشان آشنا شدم و نمی تونم میزان علاقه ام را به این دو امام بیان کنم. تمثیل گردنی مادربزرگم را دوست داشتم که یکطرف آن شمایل محمد و طرف دیگر آن علی بود که از گردنش باز نمی شد.وقتی بزرگتر شدم پوستر حسین و علی را به اتاقم آویزان کرده بودم و از دیدن آنهمه زیبایی و معصومیت و مردانگی لذت می بردم.
شبهای محرم به تکیه می رفتم. اونوقتها مراسم عزاداری هنوز به حسین پارتی تبدیل نشده بود که محل عشق و حال دختر پسرها باشد.همه چیز درست یا غلط سر جای خودش بود. یادم می آید که مداح مجلس می گفت هر قطره اشکی که بریزید ثواب دارد و وقت ردشدن از پل صراط شما را یاری می کند. من به پل صراط فکر نمی کردم. من به مظلومیت حسین اشک می ریختم و از ته قلبم دلشکسته می شدم. تا وقتی کوچکتر بودم دغدغه ام تشنگی و گرسنگی شان بود اما وقتی پای حرفهای روشنفکرهای مذهبی! نشستم مثلا اصل قیام حسین حق علیه باطل برایم با ارزش شده بود. اینکه حسین می دانست چه سختی هایی درپیش دارد اما پا به این راه پر خطر گذاشت.
ماه های رمضان برایم یهترین روزهای عمرم بود چون از کودکی شنیده بودم خواب روزه دار هم عبادت است.نماز می خواندم، روزه می گرفتم و هنگام روزه داری سعی می کردم دروغ نگوبم و غیبت نکنم و خوش اخلاق باشم.
.گاهی به آن روزهای بی خبری حسرت می خورم.به اینکه وقتی نماز می خواندم فکر می کردم خدایی هست که الان ا من راضی است،.که من وظیفه ام را انجام داده ام. البته همان زمان هم می دانستم من مسلمان واقعی نیستم چون حجاب نداشتم و مهمترین مشخصه ی بک زن مسلمان قبل از هرچیز حجاب اوست.
تا سال 1383 هنوز روزه می گرفتم.هنوز حدودا مسلمان بودم.اما کم کم مسبب تمام گرفتاری های ایران را حکومت مذهبی می دانستم.
دیگر از اینکه ایران کشور اسلامی است احساس غرور نمی کردم. دوست داشتم دینم مال خودم باشد و کشور را قانون اداره کند.قانونی که مقدس نباشد و بشود آن را نقد کرد و اشتباهاتش را تصحیح کرد.
مدتی شروع کردم به خواندن ترجمه فارسی قرآن تا بفهمم این اصل اسلام چیست که ما هرچه را مثال می زنیم می گویند خیر.این اصل اسلام نیست.این اسلام آخوندی است. هرچه بیشتر خواندم کمتر فهمیدم. با خودم گفتم این چه کتابی است که من با خواندنش چیزی سردر نمی آورم و حتما نیاز به مفسر دارد؟ چرا باید انقدر گنگ باشد که برای هر آیه از آن نیاز به بک دیلماج است؟ حالا من از کجا بفهمکدام مفسر درست تفسیر می کند؟ مگر از آخوندها بیشتر هم کسی سرش تو دین و مذهب بوده است؟ یکی از معضلاتی که برایم پیش آمده بود مسئله ی اجازه ی چند همسری مرد را یک کتاب آسمانی تائید کرده بود. دوم مسئله ی خوش رفتاری با برده ها بود که من نمی فهمیدم چرا اصلا امیر مومنین باید برده داشته باشد که با او خوش رفتار با بد رفتار باشد. سومین مسئله که شوک بزرگی به من وارد کرد عایشه بود که همه مطمئنا هزاران بار درباره اش شنیده اید.
گذشت و من دستم به اینترنت رسید و دیدم چقدر از یک میلیارد مسلمان! مثل من هستند که بین مسلمانی و بی دینی و بی خدایی گیر کرده اند.
بت محمد برایم شکست. علی برایم دیگر آم مرد مهربانی نبود که سر در چاه می کرد و اشک می ریخت تا کسی صدای گریه هایش را نشنود. حسین برایم اسطوره ی صبر و استقامت نیست و حتی مظلوم هم نیست چرا که او فریب خورد و در صحرای کربلا گیر افتاد.دیگر حتی یکی از چهارده معصوم هم در ذهن و قلب من معصوم نیستند.
حالا من دین ندارم و خدایی دارم که هر چند روز یکبار دعوای مفصلی باهم داریم و ایمان به دعا و نیایش را از دین داده ام و چیزی جایگزین آن ندارم. نمی دانم اگر فرزندم راجع به خدا از من بپرسد چه جوابی به او بدهم؟ به واقعیتی که رسیدم و مواجه شدم که روی زمینی زندگی می کنیم که روز به روز گرمتر می شود و منابع طبیعی آن در چندصد یا چند هزار سال دیگر از بین می روند یا همان رویای کودکی که خدایی در آسمان هست که روز و شب حواسش به بچه هایش است و نعمتهایش انقدر فراوان است که شمردنی و تمام شدنی نیست؟ به او بگویم وقتی انسانی می میرد هیچ کس نمی داند چه اتفاقی برایش می افتد و شاید به معنای واقعی پایان او باشد یا بگویم روح او دوباره به میان ما باز می گردد و به نظاره ی ما می نشیند و در محافظت از ما به خدا کمک می کند؟یا بگویم بهشتی است با همه ی زیبایی ها و حوری ها و قلمانهای باکره با رودهایی پر از شربت و عسل و آب گوارا و جهنمی به وحشت وسعت ذهنت؟ نمی دانم از اینکه چشمم به واقعیت با اسناد تاریخی باز شده است خوشحال باشم یا دلتنگ روزهای بی خبری باشم.
مسئول این بی اعتقادی من کیست؟من در این دو سالی که از ایران خارج شدم جز ایرانی مسلمانی ندیدم که از دینش متنفر باشد و یا به مذهبهای دیگر رو آورده باشد.من مسئول آن حکومتی را می دانم که با چرک و خون قدرتش رو روز به روز زیادتر کرد و فشار را روی ما ملت بی دفاع بیشتر.حکومتی که از یک مذهب نهایت سواستفاده را کرد و همه حق من و خواهران و برادران من را از آن خود کرد.حکومتی که با خنجر اسلام پا گرفت و با همان به پشت ملت کشید.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

غول کنکور و شمشیر سهمیه بندی

همه ی ما تجربه ی کلنجار رفتن و کشتی گرفتن با غول کنکور را داریم.اگر خودمان هم داوطلب نبودیم در خانواده، اطرافیان و یا حتی همسایگی مان دختر یا پسری را دیده ایم که از سال اول دبیرستان اضطراب کنکور و شکستن سد بزرگی که به تصورشان مانع خوشبختی و رسیدن به آرمان شان می شود به همراه داشته اند و با هزاران آرزو خود را نشسته بر صندلی های تک نفره، روبروی استاد در حال نت برداری دیده اند. رویای شبهای امتحان و هم دانشگاهی های با شعور و باسواد، تقدیم پایان نامه و بر سر نهادن کلاه فارق التحصیلی و در نهایت گرفتن مدرک و پیدا کردن کاری در شان و مقام خویش ...

من همیشه راجع به سهمیه بندی شهدا و جانبازها شنیده بودم و می دانستم که آنهایی که سالها پشت کنکور مانده اند دل پری از این جریان دارند. اما از آنجایی که هر کسی تا خودش گرفتار تجربه ای نشود به آن موضوع بی تفاوت است من هم در حد یه ناهنجاری! اجتماعی بهش نگاه می کردم و مثل تمامی بلایایی که سرم می آمد و می گفتم چه می شود کرد؟ اینجا ایران است و در حال حاضر از شانس قشنگ ما دهه شصتی ها همه چیز بر بر خلاف خواسته و تصور من است. من باید همه دلخوشی هایم پیدا کردن عکس ها و خاطرات نوستالوژیکی باشه که اگر به جوانی هم سال خودم در اینسوی آبها بگویم با تعجب من را نگاه کند و از خدای خودش برای من طلب شفای عاجل کند. خاطرات تلخ و سیاه جنگ، جو سنگین مذهبی، یک ماه عزاداری ماه رمضان و دوماه سیاهپوشی برای محرم و ماه صفر، خیابانهای در احاطه ی کمیته، انگ ضد انقلاب و بی حجاب خوردن به خاطر بیرون بودن یک تار مو، لباسهایی با رنگ تیره و بوی گلاب به جای عطر، آوردن دسته دسته شهید به هر مناسبت شادی یا عزاداری و تازه کردن داغ دل خانواده های فرزند یا پدر از دست داده، دیدن یک چشم و بینی زنان اقوام و سفره های جدای زنانه مردانه هنگام شام، تفتیش عقاید در مدرسه، کارتونهایی که در تمامی آنها غم بزرگ بی مادری، فقر و مورد ستم قرار گرفتن موضوع مشترک همه شان و از همه مهمتر مقدس نشان دادن جنگ هدف اصلی آن بود چطور می تواند یادآوری اش باعث شور و نشاط و هیجان شود؟ به عقیده ی من این حسی که با شنیدن و مرور کردن خاطرات آن زمان در من برانگیخته می شود حس شادابی و سرزندگی نیست، بلکه حس اضطراب و فشار روحی است و چون در هر دو حالت قلبم سریعتر می تپد و یک حالت خاصی در من پدیدار می شود، به اشتیاه هیجان و خوشحالی برداشت می کنم.همه ی اینها را گفتم که یکمی به روحیات یک دهه شصتی اشنا بشوید و متوجه باشید که چرا قضیه ی سهمیه بندی آنقدرها هم برایش اتفاق عجیبی نبوده است.انگاری که این یک حق مسلمی برای بچه هایی است که پدر یا حتی مادرشان را در جبهه ی حق علیه باطل برای آزادی ما از چنگال ظلم و ستم از دست داده اند و چقدر خجالت کشیدیم که چرا پدر ما چشم یا پایی در راه اسلام از دست نداده است و ما باید سرافکنده باشیم!

حالا چرا دوباره بعد اینهمه سال یاد اونروزهای تلخ و نفرت انگیز افتادم؟برایتان می گویم. همانطور که قبلا گفتم خواهر شوهرمن هم از زمانی که وارد دبیرستان شد تمام فکر و هوشش پی کنکور دانشگاهش بود.از همان ابتدا چنان با اشتیاق درس می خواند که گاهی بهش می گفتم چرا انقدر به خودت فشار می آوری؟ حالا دانشگاه خبری نیست.مگر من که رفتم کجا را گرفته ام؟ اینهمه دور و اطرافت فوق لیسانس دارند مگر چه اتفاقی برایشان افتاده است که تو تمام هدف زندگی ات را روی قبولی دانشگاه گذاشته ای؟زندگی فقط درس خواندن نیست.تو همزمان باید از جوانی ات استفاده کنی و روزهای رفته بر نمی گردند. اما او هدفش مشخص بود و حرفهای من نمی توانست انگیزه ی شدیدش را برای درس خواندن تضعیف کند. از سال پیش که سال آخر و پیش دانشگاهی اش بود به جرات می توانم بگویم حتی یکروز را هم از دست نداد و از ثانیه به ثانیه ی روزهایش استفاده کرد و در آخر با معدل 19/97 دیپلم گرفت. بارها و بارها تست سنجش زد و نتیجه ی تستهایش همیشه رضاست بخش بود و خدا می داند که چه هزینه ای صرف کلاسهای کنکور و کتاب و کتابخانه و ... و ... کرد .
این طرف قضیه، یکی از اقوام ما که همون سال اول جنگ اسیر و سال آخر آزاد شد. از قضا شوهر ایشان هم اسیر بودند اما درمورد جانبازی اطلاعی ندارم که آیا درصدی داشتند یا خیر. ایشان بعد از آزادی از طرف دولت فخیمه برای تحصیلات عالیه و شوهر ایشان هم برای ماموریت به کشور انگلستان فرستاده شدند و به جای دو سال شش سال در لندن زندگی کردند که هیچ، اقامت دائم انگلستان( دقت دارید که! همان کشور اجنبی که در روز قدس همین افراد شعار مرگ بر برایشان سر می دهند) گرفتند و با سلام و صلوات به کشور برگشتند. خانه ی بزرگی در بکی از محله های بالای شهر تهران خریدند و مشغول به کار شدند و بعد از چند وقت خانم خانواده در انتخابات شورای شهر کاندید شدند و بعد از رای گیری! انتخاب شدند. شوهر ایشان هم در یکی از پایگاه های نفتی بدون داشتن تحصیلات عالیه پست و مقام عالی بدست آوردند و طیق گفته ی خودشان برای ورود به کشور انگلستان وقتی مورد سوال قرار می گیرن که شغل شما چیست و ایشان اسم petrol را می ورند با عزت و احترام به ایشان خوش امد گویی می کنند.(و من در تعجبم که پس داستان تحریم نفت واقعا چیست؟)بگذریم.
این خانواده امسال هم طبق روال عادی به انگلستان آمدند و ما برای دیدنشان به لندن رفتیم. درست فردای همان روز نتایج کنکور را اعلام کردند. من هم که نگران خواهر شوهرم بودم در تکاپو بودم که تماس بگیرم و بپرسم دانشگاه شریف قبول شد یا نه!از قضا دختر ایشان هم منتظر علام نتایج بودند. از طریق اینترنت و سایت سنجش وارد حساب کاربری دختر ایشان شدیم. راستش را بگویم من از این طریق جواب ها هیچ شناختی نداشتم و داشتم همزمان با خودشان به نتایجی که در حساب ایشان درج شده بود، نگاه می کردم و تا ببینم مجاز! شده یا نه.چیزی که با چشمان خودم دیدم باور نمی کردم.رتبه ی ایشان 14600 این حدودها شده بود و خیلی شیک!!! بالای آن نوشته شده بود رتبه با سهمیه 243 با نمی دونم 234 و تمام دانشگاهها مجاز شده بودند. بین دو حس خوشحالی و گیجی مانده بودم.بالاخره اونم فامیل من بود و باعث افتخار!!! و لی اینجوری؟این که خیلی ظالمانه بود.چهارده هزار و ششصد کجا رتبه ی سه رقمی اونم پایه ی دویست کجا؟

چون دیر وقت بود آن شب را صبر کردم و صبح زود به خواهر شوهرم زنگ زدم و با شنیدن صدای غمگین و خسته اش فهمیدم چیزی که می خواسته نشده است.رتبه اش 5000 این حدود ها شده بود. به نظر من برای رشته ی ریاضی خیلی هم خوب بود اما به این فکر کردم که آیا این رتبه واقعی است؟ چند تا سهمیه بالای این 5000 ایستاده اند؟ چند نفر جایگاه واقعی شون هستند؟ اگر دختر این خانم و آقا رتبه ی 5000 واقعی گرفته بود الان آیا نفر اول کنکور معرفی می شد؟

و اینطور بود که من چشمم به حقیقتی بزرگ باز شد که در سالهای نه چندان دور اکثریت جمعیت دانشگاههایی نظیر دانشگاه تهران ،صنعتی شریف، امیر کبیر، بهشتی، پلی تکنیک و همه و همه ی دانشگاههای مهم دولتی که امروز خار چشم رژیم جمهوری اسلامی شده اند را فرزندان این دسته از فرصت طلبان و نامردمان تشکیل بدهند که خون ملت را توی شیشه کرده اند و سرش پستانک زده اند و در دهان بچه هایشان گذاشته اند تا تغذیه شوند و از کودکی حق خوری و پدرسوختگی با سلولهایشان آمیخته شود تا مبادا با فردا روز هنگام اجرای احکام رژیم لحظه ای دلشان بتپد و در راهشان سست شوند.بله این یک نقشه و چشم انداز برای آینده ی وطنی است که دو دستی به دژخیمان وطن فروش تقدیم کرده ایم و حالا با مرور خاطرات دهه سیاه شصت دلخوش و سرمست می شویم و به گذشته مان افتخار می کنیم که ما از نسل بعد از انقلابیم. انقلابی که ثمره اش جز فلاکت و شوربختی و جلای وطن نبود.