سالها پیش من هم تقریبا مسلمان بودم.اینکه می گویم تقریبا دلیلش این است که من اسلام را در همان حدی می شناختم که در کتابهای دینی مدرسه آموخته بودم.به آن روزها که می اندیشم نمی دانم چه احساسی داشتم. وقتی به دبستان می رفتم از اینکه یک مسلمان هستم احساس غرور می کردم.
مادرم گاهی شبها برایم قصه ی حضرت محمد را تعریف می کرد و من غرق در رویا می شدم. آرزو می کردم ای کاش من در زمان پیامبر زاییده شده بودم تا از وجود محمد امین بهره می بردم. با همه ی کوچکی ام فکر می کردم مگر می شود که انسانی به خوبی محمد وجود داشته باشد و تا قبل از پیامبری همه اورا دوست داشته باشند ولی به محض اینکه حرف از خدا زد همه ی آنها دشمنش بشوند؟ چرا مردم حرفش را باور نمی کردند؟
بعد از محمد با علی و حسین و سرگذشتشان آشنا شدم و نمی تونم میزان علاقه ام را به این دو امام بیان کنم. تمثیل گردنی مادربزرگم را دوست داشتم که یکطرف آن شمایل محمد و طرف دیگر آن علی بود که از گردنش باز نمی شد.وقتی بزرگتر شدم پوستر حسین و علی را به اتاقم آویزان کرده بودم و از دیدن آنهمه زیبایی و معصومیت و مردانگی لذت می بردم.
شبهای محرم به تکیه می رفتم. اونوقتها مراسم عزاداری هنوز به حسین پارتی تبدیل نشده بود که محل عشق و حال دختر پسرها باشد.همه چیز درست یا غلط سر جای خودش بود. یادم می آید که مداح مجلس می گفت هر قطره اشکی که بریزید ثواب دارد و وقت ردشدن از پل صراط شما را یاری می کند. من به پل صراط فکر نمی کردم. من به مظلومیت حسین اشک می ریختم و از ته قلبم دلشکسته می شدم. تا وقتی کوچکتر بودم دغدغه ام تشنگی و گرسنگی شان بود اما وقتی پای حرفهای روشنفکرهای مذهبی! نشستم مثلا اصل قیام حسین حق علیه باطل برایم با ارزش شده بود. اینکه حسین می دانست چه سختی هایی درپیش دارد اما پا به این راه پر خطر گذاشت.
ماه های رمضان برایم یهترین روزهای عمرم بود چون از کودکی شنیده بودم خواب روزه دار هم عبادت است.نماز می خواندم، روزه می گرفتم و هنگام روزه داری سعی می کردم دروغ نگوبم و غیبت نکنم و خوش اخلاق باشم.
.گاهی به آن روزهای بی خبری حسرت می خورم.به اینکه وقتی نماز می خواندم فکر می کردم خدایی هست که الان ا من راضی است،.که من وظیفه ام را انجام داده ام. البته همان زمان هم می دانستم من مسلمان واقعی نیستم چون حجاب نداشتم و مهمترین مشخصه ی بک زن مسلمان قبل از هرچیز حجاب اوست.
تا سال 1383 هنوز روزه می گرفتم.هنوز حدودا مسلمان بودم.اما کم کم مسبب تمام گرفتاری های ایران را حکومت مذهبی می دانستم.
دیگر از اینکه ایران کشور اسلامی است احساس غرور نمی کردم. دوست داشتم دینم مال خودم باشد و کشور را قانون اداره کند.قانونی که مقدس نباشد و بشود آن را نقد کرد و اشتباهاتش را تصحیح کرد.
مدتی شروع کردم به خواندن ترجمه فارسی قرآن تا بفهمم این اصل اسلام چیست که ما هرچه را مثال می زنیم می گویند خیر.این اصل اسلام نیست.این اسلام آخوندی است. هرچه بیشتر خواندم کمتر فهمیدم. با خودم گفتم این چه کتابی است که من با خواندنش چیزی سردر نمی آورم و حتما نیاز به مفسر دارد؟ چرا باید انقدر گنگ باشد که برای هر آیه از آن نیاز به بک دیلماج است؟ حالا من از کجا بفهمکدام مفسر درست تفسیر می کند؟ مگر از آخوندها بیشتر هم کسی سرش تو دین و مذهب بوده است؟ یکی از معضلاتی که برایم پیش آمده بود مسئله ی اجازه ی چند همسری مرد را یک کتاب آسمانی تائید کرده بود. دوم مسئله ی خوش رفتاری با برده ها بود که من نمی فهمیدم چرا اصلا امیر مومنین باید برده داشته باشد که با او خوش رفتار با بد رفتار باشد. سومین مسئله که شوک بزرگی به من وارد کرد عایشه بود که همه مطمئنا هزاران بار درباره اش شنیده اید.
گذشت و من دستم به اینترنت رسید و دیدم چقدر از یک میلیارد مسلمان! مثل من هستند که بین مسلمانی و بی دینی و بی خدایی گیر کرده اند.
بت محمد برایم شکست. علی برایم دیگر آم مرد مهربانی نبود که سر در چاه می کرد و اشک می ریخت تا کسی صدای گریه هایش را نشنود. حسین برایم اسطوره ی صبر و استقامت نیست و حتی مظلوم هم نیست چرا که او فریب خورد و در صحرای کربلا گیر افتاد.دیگر حتی یکی از چهارده معصوم هم در ذهن و قلب من معصوم نیستند.
حالا من دین ندارم و خدایی دارم که هر چند روز یکبار دعوای مفصلی باهم داریم و ایمان به دعا و نیایش را از دین داده ام و چیزی جایگزین آن ندارم. نمی دانم اگر فرزندم راجع به خدا از من بپرسد چه جوابی به او بدهم؟ به واقعیتی که رسیدم و مواجه شدم که روی زمینی زندگی می کنیم که روز به روز گرمتر می شود و منابع طبیعی آن در چندصد یا چند هزار سال دیگر از بین می روند یا همان رویای کودکی که خدایی در آسمان هست که روز و شب حواسش به بچه هایش است و نعمتهایش انقدر فراوان است که شمردنی و تمام شدنی نیست؟ به او بگویم وقتی انسانی می میرد هیچ کس نمی داند چه اتفاقی برایش می افتد و شاید به معنای واقعی پایان او باشد یا بگویم روح او دوباره به میان ما باز می گردد و به نظاره ی ما می نشیند و در محافظت از ما به خدا کمک می کند؟یا بگویم بهشتی است با همه ی زیبایی ها و حوری ها و قلمانهای باکره با رودهایی پر از شربت و عسل و آب گوارا و جهنمی به وحشت وسعت ذهنت؟ نمی دانم از اینکه چشمم به واقعیت با اسناد تاریخی باز شده است خوشحال باشم یا دلتنگ روزهای بی خبری باشم.
مسئول این بی اعتقادی من کیست؟من در این دو سالی که از ایران خارج شدم جز ایرانی مسلمانی ندیدم که از دینش متنفر باشد و یا به مذهبهای دیگر رو آورده باشد.من مسئول آن حکومتی را می دانم که با چرک و خون قدرتش رو روز به روز زیادتر کرد و فشار را روی ما ملت بی دفاع بیشتر.حکومتی که از یک مذهب نهایت سواستفاده را کرد و همه حق من و خواهران و برادران من را از آن خود کرد.حکومتی که با خنجر اسلام پا گرفت و با همان به پشت ملت کشید.